محل تبلیغات شما



جبر، جبر، جبر. 

خیلی چیزها دست ما نیست و محکومیم به تمکین و پذیرفتنشون؛

بعضی از این خیلی ها خوبن، شیرینن، اصلا عالین! 

اما بعضیشون آدمو میسوزونن، میرنجونن، زجر میدن و ما بااااید بپذیریمشون و راهی جز این نداریم.

خدای خوب من، خدای مهربون من، خدای عزیز من. 

بعضی ازین جبرا بدجوری زجره! 

آدمو به غلط کردن میندازه؛ آدمو به استیصال میرسونه و حتی آدمو ناامید می کنه

لازم به گفتن نیست اما خودت میدونی که من فقط و فقط و فقط تو رو دارم و روی هیچ موجودی به اندازه تو حساب باز نکردم. نمیخوام جسارت کنم (چون کارات از رو حکمته) اما بعضی وقتا با خودم فک می کنم که اگه چیزای کوچیکی که ازت خواستم از پدرِ نداشتم خواسته بودم شاید کمتر سختی میکشیدم و راحت تر بهشون میرسیدم.

هیییییییییی. نکنه حاصل این همه سختی بشه عاقبت نابخیری؟!

آی خدااااجون

بیا و ردیفمون کن.

بیا و این طفل معصومو شفا بده. 

بیا و یه رزق با برکت و عافیتی هم به ما بده. 

بیا و ولمون نکن. 

حال و روزم جالب نی! 

منتظر یه اشارتم. 


در این بهبوهه که میتینگ های تبلیغاتی و فضاهای مجازی وسیله ای شده برا جذب طرفدارایِ یِ تاریخ مصرف دار! 

با این که خیلی انتقاد و پرسش دارم نسبت به دولت و نظام.

با اینکه نه به رأی دادم و نه به رئیسی. 

با این که نه طرفدار چپم و نه راست. 

اما. 

دوسِت دارم و پشتم گرمه به بودنت؛ 

ان شا الله تا ظهور دولت یار، سایت بر سر ما مستدام باشه *سیدعلی*

پ ن: یاد اون جلسه دیدار خصوصی که دیدمتون و باهاتون حرف زدم و دستتونو بوسیدم بخیر. 

 


به نام بیدار کننده خاطرات؛

 

بعضی وقتا یوهویی یه گریز بزرگ به گذشته می زنم و دیوونه میشم!

(راستی راستی دیوونگی هم عالمی داره.)

یادم میفته به گذشته های دوری که برام پر بود از خاطرات؛ احساسات تلخ و شیرین؛ حالاتی تکرار نشدنی و خلوتهایی بی بدیل.

دلم برا دفتر دلنوشته هام برای خدا تنگ شده

دلم برا نیمه شبایی که با خدا مثل یه پدر و پسر خلوت داشتم و راحت حرفامو بهش می گفتم تنگ شده.

دلم برا شبای بارونیِ پشت پنجره تنگ شده.

دلم برا هوای جنون انگیز بعداز بارون تنگ شده.

دلم برا  خودم تنگ شده.

 

پ ن: امشب دیوونه ام!


سال ها بود دنبالش می گشتم.

ده سال قبل اومد منو دیوونه خودش کرد و رفت و دیگه ندیدمش.

امسال اربعین تو مشهد عجیب دلتنگش بودم.

هفته پیش که فهمیدم اومده شیراز شوکه شدم!

شدیدا دل مریض احوال من، نیازمند نفس قدسی بزرگی همچون سیده.

شنیدم می خواد بره نجف ساکن بشه! خوش به سعادتش.

خییییلی دلم می خواد برم ببینمش اما روم نمیشه!

اگه بره، معلوم نیست دیگه بتونم پیداش کنم.

خدایا. منو از این اسارت دست و پا گیر نجات بده.

یه کاری کن دستم به سید برسه؛ شاید هیییییی

 

 

دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت

.


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

رونق تولید داخلی